سلام و صبح بخیر
منم دارم میخوام یه فیلمی ببینم بعد صرچ کنم و ثرچ کنم و اقلکندش ثرچ کنم آ یه مقاله بنویسم واسه آیندگان... ینی به اینصورت که بشینم لب جوی و،
گذر عمر ببینم... بعد این آیندگان که میان،
به هر کدوم یه نسخه از یادداشتاروُ بِدَم آ،
براشون توفیق مسئلت کنم!!!...
بعد که رفتن، بشینم بگم:این چی بود عاخه که،
من دادم به این روندگان بنده خدا؟؟؟!!!... اینا مال آیندگان بود که... اینا آیندگان بودن که...
چرا رونده شدن؟؟؟ مختصات روُ کی عوض میکنه؟؟؟
چرا چرا چرا چرا؛ و هی سرموُ بخارونم و،
به عمل ابلهانه خودم تا جان در بدن دارم مشغول باشم!!!... و شبا دیر بخوابم و صُبحا زود بیدارشم!!!... البته که الان نه اَقَلِکَندِش...وقتیکه بزرگ آ هیکلیو اینا شدم !!!...
سلااااام..
بعدشم ما بهتون امتیاز میدیم.. امتیاز بالا یعنی فیلم سینمایی میشه ازش ساخت..
امتیاز نصفه یعنی فیلم کوتاه...
نشد دیگه ..
بیشتر تلاش کنین بلکه داستان کوتاه ازش دربیآآآآد..
قصه ای از ازدواج یک نفر به نام علی : دختره اسمش هیوا بود . علی خیلی ازش می ترسید ولی کنجکاو بود بشناسش ! بعد از تحقیقات زیاد و علاقه های زود گذر تصمیم می گرفت هیوا رو فراموش کنه ، اما نمی شد ... تا این که زمستون پارسال تصمیم جدی گرفت که هیوا رو اون قدر هدایت کنه تا هیوا نابود بشه !! اما هر چی پیش می رفت تاریکی بیشتر محاصره اش می کرد ولی خودش نمی فهمید ... تا این که در روز سیزدهم فروردین امسال تاریکی به صورت آتشی سیاه از درون او شعله ور شد . او در برابر هیوا کم آورد ولی تسلیم نشد و شروع کرد به مشورت با هم جنس با تجربه تر از خودش و فهمید که هیوا از شیوه ی دروغ سفید (مغلطه) استفاده کرده . علی هم با روش صداقت سیاه (سفسته) شروع به مقابله به مثل کرد . خلاصه بعد از هشت روز جنگ روانی و سرایت پیدا کردن این جنگ به خانواده ها در نهایت شب بیست و یکم (دیشب) عقد و عروسی بلافاصله بعدش انجام شد و مهمونای زیاد از جمله دو تا از سر دسته های معروف خانواده ی هیوا اینا تشریف فرما شدن ، فقط ی کم دیر تشریف بردن و علی ی خورده اذیت شد ولی راضی بود . امروز علی می گفت من دو بار سوگند خورده بودم اونقدر رو مخ هیوا راه برم که فرسایش پیدا کنه ولی حالا به جایگاه ستاره ها قسم خوردم که برای همیشه از هیوا محافظت کنم .
سلام وقتت بخیر
مطالبت جالبن
چند وقتی هست که از شا پیغامی نگرفتم،
خواهشی دارم و آن هم این است که وبلاگ منو بخونید و نظر بدید تا باعث قوت قلمم بشه و لطفا در مورد وبلاگ من در وبلاگ خودتون کمی صحبت کنید و آن را معرفی کنید تا بتونم به هدفتم برسم، خودتون می دونید هدف آگاه سازی هست تا جوانان در مسیحیت گرفتار نشن.
ببخشید باعث زحمتهایی که به شا میدم.
هیوا 63 تا بچه به دنیا آورد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارتا داداشاش دورشو گرفتن پدر و عموشم اومد بالا سر شوهرش دیگ بقیه اش رو خودتون حدس بزنید ...
رحمن و علی و سیامک و راجر داشتن نقشه ی ی بازی استراتیژیک رو میکشیدن . خواستن بازیشون شکل واقعیت باشه . رحمن از شوخی گفت من نیرو های بشار اسد رو شکل می دم . علی گفت منم فرمانده ی ایران می شم . راجر گفت هر جا ایران باشه آمریکا هم باید باشه پس منم آمریکا میشم . سیامک خندید و گفت اون وقت ایران و آمریکا هیچ کدوم جرأت نمی کنن با وجود داعش جنگ رو شروع کنن . بعدش چی میشه ؟ رحمن خندید و گفت روسیه هم که پاک از خیر سوریه گذشت انگار فقط می خواست داعش رو تضعیف کنه . سیامک گفت پس فقط اسرائیل باقی می مونه . یک دفعه همه زدن زیر خنده . عجب بحثی شد ها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همون (هوم؟) که تو کامنت قبلیش گفتی داستان علی و هیواس دیگه ! چه طور ندونستی ؟؟؟!!! چرا وقتی یکی قصه میگه فکر می کنی باید واقعیت داشته باشه ؟ نکنه خودت قصه هات واقعیه کلک ؟
معلوم بود داستانه. هوم یعنی اینکه نفهمیدم چی شد! مند استانام بر مبنای واقعیته حالا ممکنه یکم پیاز داغش زیاد بشه
هوشمند از نوع سیاسمتدار این زمزمه باران خوبه یه زمزمه داره
والا الان باهاش جامون قاطی میشد
گاها خودم میخونم بعد میگم بابا این کامنتو من نزاشتم که زمزمه باران گذاشته
بعد گفتم اینجا بهش بگم که کاش بزاری زمزمه ی برف
تا من راحت کامنت بزارم با اسم خودم باران اونم در جواب میگه اگه خوشت نمیاد اسمتو بزار برف...اصلا بزار رعد و برق .........یا چه میدونم صاعقه.......اصلا بلایای زمینی زلزله...هرچی به جز باران
حالا بین خودمون بمونه من خودمم شما ها رو قاطی میکنم
بیزحمت یه مقاله برای پایان نامه من هم بنویس
حساب می کنم باهات
من فقط تو کار پست شکلک دارم
پیدات نکردم که
بگرد.عاقبت جوینده یابنده است
فیلمش لطفا طنز باشه
فیلمه دیگه.هر چه پیش اید
بعدشم توجه نکردی اخوی.پست مال یکی دیگست فقط من نوشتم و اینجا ثبت شده
بالاخره بلاگفا اجازه فرمودند و لینک بلوگسکای رو مشکلی درش ندیدن
و توانستنم لنکت کنم
گیلی لی لی لی لی
اون سه نفر آخری که امتیاز میدن جالب بودن! یعنی اومدن کامنت زدن برای مقاله هه!
ممنون.
دیگه همین از دستمون بر میومد.
سلام و صبح بخیر
منم دارم میخوام یه فیلمی ببینم بعد صرچ کنم و ثرچ کنم و اقلکندش ثرچ کنم آ یه مقاله بنویسم واسه آیندگان...
ینی به اینصورت که بشینم لب جوی و،
گذر عمر ببینم... بعد این آیندگان که میان،
به هر کدوم یه نسخه از یادداشتاروُ بِدَم آ،
براشون توفیق مسئلت کنم!!!...
بعد که رفتن، بشینم بگم:این چی بود عاخه که،
من دادم به این روندگان بنده خدا؟؟؟!!!...
اینا مال آیندگان بود که... اینا آیندگان بودن که...
چرا رونده شدن؟؟؟ مختصات روُ کی عوض میکنه؟؟؟
چرا چرا چرا چرا؛ و هی سرموُ بخارونم و،
به عمل ابلهانه خودم تا جان در بدن دارم مشغول باشم!!!...
و شبا دیر بخوابم و صُبحا زود بیدارشم!!!...
البته که الان نه اَقَلِکَندِش...وقتیکه بزرگ آ هیکلیو اینا شدم !!!...
به جان سی و سه پل هیچی ازش نفهمیدم
جدا مقاله نوشتی؟ احسنت خانوم معلم
خخخ نه دریا جان
پست درخواستیه.یکی متن رو یه نفری دادن فرمودن شکلک بذار براش
ما هم که بیکار
سلااااام..
بعدشم ما بهتون امتیاز میدیم..
امتیاز بالا یعنی فیلم سینمایی میشه ازش ساخت..
امتیاز نصفه یعنی فیلم کوتاه...
نشد دیگه ..
بیشتر تلاش کنین بلکه داستان کوتاه ازش دربیآآآآد..
سلام
خوبه باز تهش به یه چیزی ختم بشه
خسته نباشی دلاور
سلامت باشین
بسمه تعالی
من داور خوبی می باشم و به عدالت رای میدم
و من الله التوفیق
ای آقا
امتیازی نیست اصلا این پست
شما یه هنرمندی....هر کاری میتونی بکنی
نه والا اینجورام نیست
سلام..
حوصله تون نگفت دقیقا با حوصله م کجا میرن؟؟
والا خوبیت نداره هااااا...
اونم دو تایی برن راه دور و ماها رو نبرن سفر
نه والا از سرنوشت جفتشون خبری در دست نیست
بابا استعداد داوری مرا خشکاندی اصلن به وضی
قصه ای از ازدواج یک نفر به نام علی : دختره اسمش هیوا بود . علی خیلی ازش می ترسید ولی کنجکاو بود بشناسش ! بعد از تحقیقات زیاد و علاقه های زود گذر تصمیم می گرفت هیوا رو فراموش کنه ، اما نمی شد ... تا این که زمستون پارسال تصمیم جدی گرفت که هیوا رو اون قدر هدایت کنه تا هیوا نابود بشه !! اما هر چی پیش می رفت تاریکی بیشتر محاصره اش می کرد ولی خودش نمی فهمید ... تا این که در روز سیزدهم فروردین امسال تاریکی به صورت آتشی سیاه از درون او شعله ور شد . او در برابر هیوا کم آورد ولی تسلیم نشد و شروع کرد به مشورت با هم جنس با تجربه تر از خودش و فهمید که هیوا از شیوه ی دروغ سفید (مغلطه) استفاده کرده . علی هم با روش صداقت سیاه (سفسته) شروع به مقابله به مثل کرد . خلاصه بعد از هشت روز جنگ روانی و سرایت پیدا کردن این جنگ به خانواده ها در نهایت شب بیست و یکم (دیشب) عقد و عروسی بلافاصله بعدش انجام شد و مهمونای زیاد از جمله دو تا از سر دسته های معروف خانواده ی هیوا اینا تشریف فرما شدن ، فقط ی کم دیر تشریف بردن و علی ی خورده اذیت شد ولی راضی بود . امروز علی می گفت من دو بار سوگند خورده بودم اونقدر رو مخ هیوا راه برم که فرسایش پیدا کنه ولی حالا به جایگاه ستاره ها قسم خوردم که برای همیشه از هیوا محافظت کنم .
هوم؟
سلوم کجا گذاشتی ؟ برم بخونم
راسم فیلم ؟
خدیا یه دیوار به من نشون بده برم سرمو بکوبم بهش
آقا جان این پست درخواستیه.یکی متن داده پست با شکلک گرفته
آخه من پست اینقدر لوس میذارم؟
سلام وقتت بخیر
مطالبت جالبن
چند وقتی هست که از شا پیغامی نگرفتم،
خواهشی دارم و آن هم این است که وبلاگ منو بخونید و نظر بدید تا باعث قوت قلمم بشه و لطفا در مورد وبلاگ من در وبلاگ خودتون کمی صحبت کنید و آن را معرفی کنید تا بتونم به هدفتم برسم، خودتون می دونید هدف آگاه سازی هست تا جوانان در مسیحیت گرفتار نشن.
ببخشید باعث زحمتهایی که به شا میدم.
سلام
چشم میرسم خدمتتون
سلام
ماشالله تواناییاتون چقدر بالاست خخخخخخخخ
هیوا 63 تا بچه به دنیا آورد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارتا داداشاش دورشو گرفتن پدر و عموشم اومد بالا سر شوهرش دیگ بقیه اش رو خودتون حدس بزنید ...
اصلا من نمیدونم داستان علی و هیوا چی به چیه؟
رحمن و علی و سیامک و راجر داشتن نقشه ی ی بازی استراتیژیک رو میکشیدن . خواستن بازیشون شکل واقعیت باشه . رحمن از شوخی گفت من نیرو های بشار اسد رو شکل می دم . علی گفت منم فرمانده ی ایران می شم . راجر گفت هر جا ایران باشه آمریکا هم باید باشه پس منم آمریکا میشم . سیامک خندید و گفت اون وقت ایران و آمریکا هیچ کدوم جرأت نمی کنن با وجود داعش جنگ رو شروع کنن . بعدش چی میشه ؟ رحمن خندید و گفت روسیه هم که پاک از خیر سوریه گذشت انگار فقط می خواست داعش رو تضعیف کنه . سیامک گفت پس فقط اسرائیل باقی می مونه . یک دفعه همه زدن زیر خنده . عجب بحثی شد ها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
:|
تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد دکتر بود :|
همین که به دکتر سلام کردی خوجش خشه
سلام کردم؟
خشه؟
:|
همون (هوم؟) که تو کامنت قبلیش گفتی داستان علی و هیواس دیگه ! چه طور ندونستی ؟؟؟!!! چرا وقتی یکی قصه میگه فکر می کنی باید واقعیت داشته باشه ؟ نکنه خودت قصه هات واقعیه کلک ؟


معلوم بود داستانه. هوم یعنی اینکه نفهمیدم چی شد!
مند استانام بر مبنای واقعیته حالا ممکنه یکم پیاز داغش زیاد بشه
از بس مطلب گنگ بود
....
از ترسم کامنت نذاشتم گفتم بقیه نظر بدن متوجه شدن منم متوجه میشم...
که بالاخره متوجه شدم






به شما میگن مخاطب هوشمند
این زمزمه باران خوبه یه زمزمه داره
والا الان باهاش جامون قاطی میشد
گاها خودم میخونم بعد میگم بابا این کامنتو من نزاشتم که زمزمه باران گذاشته
بعد گفتم اینجا بهش بگم که کاش بزاری زمزمه ی برف
تا من راحت کامنت بزارم با اسم خودم باران
اونم در جواب میگه اگه خوشت نمیاد اسمتو بزار برف...اصلا بزار رعد و برق .........یا چه میدونم صاعقه.......اصلا بلایای زمینی زلزله...هرچی به جز باران
حالا بین خودمون بمونه من خودمم شما ها رو قاطی میکنم
صاعقه
خانم معلم نترسیدی ؟؟؟؟
یکم خوفناک بود وبت
از این پست متنفرم