خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون

خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون

پسر عمو

امشب پسر عمو اومد خونمون و من یهو دلم خواست بنویسم.حالا چه ربطی داره؟نمیدونم

پسر عمو عازم سربازیه و از شهرستان دیگه اومده شهر ما که به مشهد نزدیک تریم 

 همون پسر عمویی  که از دست شیطنت هاش گریه میکردم

همون پسر عمویی که سر پیدا کردن قورباغه واسه زیست اول دبیرستان مجبور شدم کلی تو دشت و کوه به پشتم ببندمش :|

همون پسر عمویی که از دستش کیف و وسایلمو قایم میکردم

همون پسر عمویی که اون شوت تاریخی رو زد پشت زانوی چپم و من همچنان از اون زانو علیلم

همون پسر عمویی که به خاطر کاراش خیلی ازم کتک خورده

همون پسر عمویی که  آخر تعطیلات عید  پیک نوروزیشو میاورد براش حل کنم ولی من معلم بازی درمیاوردم

همون پسر عمویی که اون سال سیزده بدر  با هم رفتیم موتور سواری

همون پسر عمویی که... (بقیش خانوادگی و فامیلیه نمیشه گفت) 

پسر عمو همه این سالها داشت بزرگ میشد و حالا اون بچه تخس شیطون داره میره سربازی .ولی من انگار هنوز کوچیک موندم

یکم احساسات عجیب دارم.فکر کنم حواسم نبوده و زیادی بزرگ شدم.