سه تا از بچه های خوب و منظم و مودب و مثبت و دوست داشتنی ششم رو گذاشتم واسه مامور کتابخونه
یه روز اینا مشغول مرتب کردن کتابها و سر و سامون دادن به وضع کتابخونه (که یه کمدی بیش نیست) بودن
منم رفتم یه سری بهشون بزنم
به عنوان اعتراض یا نقد یا هرچی ،خواستن که این پلاستیکای طب طاقی که از قدیم الایام تو کتابخونه بوده رو بردارم
منم خب مخالفت کردم
دلیل خواستن... در واقع دلیلی هم نداشتم
گفتم خب اینا نباشه کتابا زرتی سر میخوره میریزه
بچه ها: زرتی؟..... زرتی؟؟؟؟؟
من:
از اون سوتی هایی بود که فیس تو فیس گفته بودم و نمیشد کتمان کنم
گفتم زرتی دیگه یعنی ... چیز دیگه... خب .... میریزه دیگه
و سریع از صحنه خارج شدم
تا چند روز منو میدیدن میگفتن زرتی و میخندیدن
تو مدرسه بودم گشنم شد
رفتم از بوفه یه بسته بیسکوییت گرفتم
تا بازش کردم حامد از راه رسید و طبق اخلاق همیشگیش خواست بدون تعارف برداره
منم طبق معمول همیشه که کل کل و درگیری داریم اومدم بزنم پشت دستش
و صددرصد احتمال میدادم دستشو بکشه عقب و منو ضایع کنه
ولی نکشید :|
و من چنان محکم زدم پشت دستش که صدای شـــــتررررررق همه دفترو پر کرد
اولش ماتم برد بعد زدم زیر خنده بعدشم از خجالت داغ شدم
بیچاره هیچی نگفت.حتی بیسکوییت هم برنداشت.رفت نشست سر جاش
کلی عذرخواهی کردم
ساعت بعد بهش گفتم هنوز انگشتام سوزن سوزن میشه از شدت ضربه
اوم گفت پشت دست منم
بیچاره این معاون اجرایی ما
یه وقتایی هم هست دو تا بچه با هم بحثشون میشه
بعد یکیشون میاد شاکیانه میگه خانوووووم [مثلا] محمد جوادو نگاه کن
منم چند ثانیه زل میزنم به [مثلا] محمد جواد
بعد میگم خب نگاش کردم
بیشتر شاکی میشه میگه عه خانوم دیگه
آی حال میده آی حال میده این فسقلیا رو حرص میدی