خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون
خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون

واقعا از کجا؟

خواهر زادم اومده میگه خاله بیا بریم کامپیوتر گردی (وبگردی)computer man smiley

-بریم در مورد انسان آخرالزمان بخونیمbig smile2 smiley

من:انـــــــســـــــــــان آخـــــــــــرالـــــــــــــزمااااااااااااااااااااااان؟؟؟

-نه نه منظورم در مورد انسان های اولیه بود

 من:

واقعا به طرز شگفت آوری موندم این کودک 6 ساله این اصطلاحاتو از کجا آورده؟dont no smiley

مخصوصا انسان آخرالزمان که مطمئنم از زبون خودم و مامانش نشیده ابداcuckoo smiley

آینه وجود بچه ها رو مخدوش نکنیم :)

امیر رضای کلاس دومی  آبان ماه بود که با خانوادش رفتن کربلا.حدود 16-17 روووووز

بعد که اومد زیر و رو شده بود.اینقدر که این سفر روش تاثیر داشت

اما متاسفانه تاثیر منفی

طوری که تا فرصت پیدا میکرد از عراق میگفت و از خشونت جنگ و حتی از شکنجه شدن ایرانی تو زندان های عراق

یا اینکه زیر لبی با خودش یه روضه میخوند

تو نقاشی هاش هم به وضوح این تاثیر دیده میشد

یه بار نقاشیش یه نوشته بود.متن یه روضه

شخصیت های روضه هم خودش و خواهرش بودن

با یه عالمه ناله و کلمات منفی

یه بار هم یه آدم کشیده بود رو یه صندلی.با کلی خطوط قرمز اطرافش

میگفت این آقا رو فلان کردن و فلان کردن(انواع و اقسام شکنجه ها)

بعد آتیشش زدن :|

من با این همه سن از شنیدن توضیح نقاشیش دلم ریش میشد و این بچه 7 ساله به راحتیه یه قصه تعریفش میکرد

حالا هیچکی هم نبوده تو این سفر 4 تا از خصلت های امام حسین رو بگه یا مثلا رشادت رزمنده ها

همش نکته منفی بود که تو مغز این بچه حک شده بود


whaaat1 onion head


سایه

سر کلاس ششم بودم

یهو یکی از بچه های شیطون کلاس گفت واااااای خانوم هادی سایه زده

من: سایه؟

بچه: آره دیگه سایه زده پشت چشماش

من: سایه؟

بچه: ای بابا شما چطور خانومی هستی که نمیدونی سایه چیه؟bored smileycarry on smiley

و همچنان من:

یکی دیگه پاشد گفت حتما دیشب تا دیر وقت عروسی بوده یادش رفته صبح آرایششو پاک کنه

و خنده همه بچه ها رفت هوا

فکر کردم چه پسرایی خانومی داره این کلاس

30 سالگی

یه جوری دارم این پستو مینویسم انگار قراره از مرگم بگم :|

نمیدونم چرا اینقدر 30 ساله شدن سخته

اومدم یه سرچی کردم دیدم اوه همه مطالب در مورد بحران و سندروم 30 سالگیه و کلی مطالب موج منفی دار

بازم من با داشتن شغل ( نه چندان رضایت بخش) و روحیه (نسبتا خوب) اوضاع بهتری دارم

ولی در کل الان که اول 30 سالگیه زیاد خوشحال به نظر نمیام



امان از آهی که بگیره

امسال برای جایزه کلاس دومی ها توپ خریدم.حدود 60 تا توپ که باد نشده

چون جا برای این تعداد توپ باد شده نداشتیم ،باد نشدشو خریدیم

واسه همین تو هر فرصت بیکاری که دست بده من یا حامد یا مجتبی یا هر کسی که بیکار بشه با تلمبه در حال باد کردن توپیم

و همیشه با گفتن جمله "من بادم دیگه تموم شد" از زیر کار در میریم

اون روز هم من باید چند تا توپ جایزه میدادم.نشستم که باد کنم

تلمبه خیلی سفت شده بود و به سختی پایین میرفت

به حامد گفتم این تلمبه چشه؟چرا بادش سفت شده؟cuckoo smiley

همین موقع مدیر رسید و گفت بده من باد کنم تو دستات میشکنهcarry on smiley

خیلی از حرفش ناراحت شدم.امسال به یه سری دلایل مدیر همیشه در حال تیکه پرانی و تمسخر منهcry smiley

گفتم نه همیشه من باد میکنم.این دفعه تلمبه کار نمیکنه

گفت نه تو زورت نمیرسهbubba smiley

با اولین فشار، تلمبه به خاطر سفت بودن از زیر دست جناب آقای مدیر در رفت و با آرنج خورد زمینdown smiley

آیییی دلم خنک شد آییییییی حال کردمbig smile2 smiley

حامد که سرشو برده بود پشت کامپیوتر یواشکی میخندید

خود مدیر هم یه خنده زورکی کرد و چند بار به سختی تلمبه رو فشار دادembarrassed smiley

بعد به بهانه ای بلند شد و رفت.بقیه کارو خودم تموم کردم

پیام اخلاقی:کسی رو مسخره نکنین

پیام غیر اخلاقی: چقدر دیدن صحنه ضایع شدن بقیه حال میدهblack wings smiley

آهای شوهر چوپون آهای شوهر چوپون... دل دیوونمو کشوندی تو دشت و بیابون...از این سوووو به اون سووووو

نقاشی رضا و تصویر آینده منو که یادتونه؟

چند روز پیش اینو کشیده بود


بله طبق معمول من سوژه نقاشیش بودمbig smile2 smiley
با شوهرم که عین یه آقا بالا سر میمونه دقیقا
dreamy eyes smiley
و یه گله از موجودات عجیب که گفت بز هستن

حالا همکارام همه میگن که تو حتما یه شوهر چوپون گیرت میاد
consoling smiley
تازه خوشحالم هستن که صبح به صبح براشون شیر و پنیر محلی ببرم

خدا هیچ معلمی رو جلو شاگردش ضایع نکنه

جشنواره دسر داشتیم تو مدرسه و روز پرکار من بود

کلی مهمون از اداره و مدارس دیگه هم داشتیم

منم کلاس داشتم ولی باید به عنوان یکی از داورا تو مراسم میبودم

رفتم کلاس گفتم هر کاری دوست دارین بکنین فقط سکوت کنین و از کلاس بیرون نیاین

وسط مراسم سجاد یکی از بچه های خیلی مودب و باشخصیت ششم اومد گفت که بچه ها دارن شلوغ میکنن

منم با کلافگی راه افتادم سمت کلاس

جلوی در سالن یه شیب 10- 20سانتی هست

حس ششم خفیفی که دارم گفت پاتو رو اون شیب نذاریا

ولی گذاشتم :|

پای چپم که رو شیب بود سر خورد و افتادم اون سمتی.همزمان پای راستم که معلوم نبود رو زمین چه غلطی واسه حفظ تعادل من میکرد به سمت بیرون پیچ خورد.رو آرنج دست چپم فرود اومدم و مچ راستمم نمیدونم اون وسط به کجا خورد که شدید درد گرفت

همه اینا تو 2 ثانیه اتفاق افتادdown smiley

سجاد هم هی میگفت ای وای خانوم

به حالت بدی جلوی شاگردم خورده بودم زمین و نمیتونستم بلند شم

با هر بدبختی که بود بلند شدم و گرد و خاک لباسمو تکون دادم

با عصبانیت گفتم ببین چه کار میکنین با آدمangry smiley

بیچاره بچه که از من بیشتر خجالت کشیده بود ، از طرفی خندشم گرفته بود نمیدونست چی بگهembarrassed smiley

واسه اینکه رو دست و پا چلفتی بودن خودم سرپوش بذارم گفتم اون چی بود رفت زیر پای من و دنبال اون شی کذایی رو زمین گشتم

بعد با حالت مظلومانه، دستورانه ای گفتم نری به بچه ها بگی منو سوژه خنده کنین ها

سجاد هم گفت نه خانومconsoling smiley

فکر میکردم بریم کلاس سریع با کنار دستیش در مورد من  پچ پچ میکنه و ریز میخندن

ولی تا آخر روز اصلا و ابدا به روی خودش نیاورد.حتی وقتی چشم تو چشم میشدیم

هنوز مچ پای راستم درد میکنهcast smiley

فکر کنم بمیرمم اون دنیا ازم کار میکشن :|

هر شب که میخوابم میگم دیگه فردا نمیتونم هیچ کاری بکنم

ولی باز روز بعدش مثل چی کار میکنم

به خاطر ایام بهمن تو مدرسه خیــــــــــــلی کار دارم.خیلی ها

تقصیر خودمه.دست به عملیات انتحاری زدم

مدیر محترم امسال چند بار سر من غر زدن که تو اصلا کار نمیکنی و فقط واسه خودت میگردی تو مدرسه

اصلا میشه معلم باشی و بیکار باشی آیا؟؟؟؟؟؟

منم واسه هر روز دهه فجر حداقل دو تا مراسم گذاشتم که مسئول مستقیم انجام دادنش خودمم

یعنی برنامه ریزی ،هماهنگی ،اطلاع رسانی،بردن بچه ها به محل برنامه (سالن ورزش یا کانون و ...) ،ثبت عکس و فیلم به صورت مفصل،مراقبت از بچه ها در طول برنامه،نوشتن گزارش کار

از آثار هنری بچه ها هم نمایشگاه گذاشتم

تازه ساعتی که برنامه نداریم کلاس هم باید برم

یه وقتایی هم جوگیر میشم اون وسط مسطا با بچه ها یا همکارا مسابقه میدیم  که منجر به گرفتگی عضلات شدید شده :|

حالا اینا همه برنامه صبح تا ظهره

بعدازظهر و عصر هم بقیه کارام و سفارشام

اصلا از مسائل روحی روانی هم حرفی نمیزنم که خودش یه مثنویه

الان بغض کردم واسه خودم :( برنامه های اصلی هفته بعده

میگم حالا، هر کی از کار زیاد بمیره شهید حساب نمیشه؟


چه جوریاست؟

یعنی نشده من بیام تو وبلاگم در مورد آب و هوا بنویسم چند روز بعد360 درجه تغییر نکنه

سق سیاه که میگن همینه

هوای اینجا از اواخر بهار به اوایل بهار

سپس اواخر زمستان تغییر موضع داد

الانم اینجا قشنگ چله زمستونه


نظرا همین جوری تایید میشن و من شرمنده شمام

میام سر میزنم بهتون.... بعدا