نقاشی رضا و تصویر آینده منو که یادتونه؟
چند روز پیش اینو کشیده بود
جشنواره دسر داشتیم تو مدرسه و روز پرکار من بود
کلی مهمون از اداره و مدارس دیگه هم داشتیم
منم کلاس داشتم ولی باید به عنوان یکی از داورا تو مراسم میبودم
رفتم کلاس گفتم هر کاری دوست دارین بکنین فقط سکوت کنین و از کلاس بیرون نیاین
وسط مراسم سجاد یکی از بچه های خیلی مودب و باشخصیت ششم اومد گفت که بچه ها دارن شلوغ میکنن
منم با کلافگی راه افتادم سمت کلاس
جلوی در سالن یه شیب 10- 20سانتی هست
حس ششم خفیفی که دارم گفت پاتو رو اون شیب نذاریا
ولی گذاشتم :|
پای چپم که رو شیب بود سر خورد و افتادم اون سمتی.همزمان پای راستم که معلوم نبود رو زمین چه غلطی واسه حفظ تعادل من میکرد به سمت بیرون پیچ خورد.رو آرنج دست چپم فرود اومدم و مچ راستمم نمیدونم اون وسط به کجا خورد که شدید درد گرفت
همه اینا تو 2 ثانیه اتفاق افتاد
سجاد هم هی میگفت ای وای خانوم
به حالت بدی جلوی شاگردم خورده بودم زمین و نمیتونستم بلند شم
با هر بدبختی که بود بلند شدم و گرد و خاک لباسمو تکون دادم
با عصبانیت گفتم ببین چه کار میکنین با آدم
بیچاره بچه که از من بیشتر خجالت کشیده بود ، از طرفی خندشم گرفته بود نمیدونست چی بگه
واسه اینکه رو دست و پا چلفتی بودن خودم سرپوش بذارم گفتم اون چی بود رفت زیر پای من و دنبال اون شی کذایی رو زمین گشتم
بعد با حالت مظلومانه، دستورانه ای گفتم نری به بچه ها بگی منو سوژه خنده کنین ها
سجاد هم گفت نه خانوم
فکر میکردم بریم کلاس سریع با کنار دستیش در مورد من پچ پچ میکنه و ریز میخندن
ولی تا آخر روز اصلا و ابدا به روی خودش نیاورد.حتی وقتی چشم تو چشم میشدیم
هنوز مچ پای راستم درد میکنه
هر شب که میخوابم میگم دیگه فردا نمیتونم هیچ کاری بکنم
ولی باز روز بعدش مثل چی کار میکنم
به خاطر ایام بهمن تو مدرسه خیــــــــــــلی کار دارم.خیلی ها
تقصیر خودمه.دست به عملیات انتحاری زدم
مدیر محترم امسال چند بار سر من غر زدن که تو اصلا کار نمیکنی و فقط واسه خودت میگردی تو مدرسه
اصلا میشه معلم باشی و بیکار باشی آیا؟؟؟؟؟؟
منم واسه هر روز دهه فجر حداقل دو تا مراسم گذاشتم که مسئول مستقیم انجام دادنش خودمم
یعنی برنامه ریزی ،هماهنگی ،اطلاع رسانی،بردن بچه ها به محل برنامه (سالن ورزش یا کانون و ...) ،ثبت عکس و فیلم به صورت مفصل،مراقبت از بچه ها در طول برنامه،نوشتن گزارش کار
از آثار هنری بچه ها هم نمایشگاه گذاشتم
تازه ساعتی که برنامه نداریم کلاس هم باید برم
یه وقتایی هم جوگیر میشم اون وسط مسطا با بچه ها یا همکارا مسابقه میدیم که منجر به گرفتگی عضلات شدید شده :|
حالا اینا همه برنامه صبح تا ظهره
بعدازظهر و عصر هم بقیه کارام و سفارشام
اصلا از مسائل روحی روانی هم حرفی نمیزنم که خودش یه مثنویه
الان بغض کردم واسه خودم :( برنامه های اصلی هفته بعده
میگم حالا، هر کی از کار زیاد بمیره شهید حساب نمیشه؟
یعنی نشده من بیام تو وبلاگم در مورد آب و هوا بنویسم چند روز بعد360 درجه تغییر نکنه
سق سیاه که میگن همینه
هوای اینجا از اواخر بهار به اوایل بهار
سپس اواخر زمستان تغییر موضع داد
الانم اینجا قشنگ چله زمستونه
میام سر میزنم بهتون.... بعدا
لطفا یکی به من توضیح بده بالاخره این النینو چیه؟
یه عده گفتن سرمای شدید یه عده هم گفتن بارندگی زیاد
ولی به نظرم فقط باعث قاطی شدن فصل ها شده
الان چند روزه اینجا اواخره بهاره
اونجا دقیقا چه فصلیه؟